خدایا........

درگیر امتحاناتم.

ببخشید یعنی بودم.

خیلی ازتون معذرت میخوام نمی تونم بهتون سر بزنم.

اما هیچ کدومتونو فراموش نکردم.

به زودی قول میدم به زودی برمی گردم.

 

خسته شدم.

هر روز بازم روزه و هرشب بازم شبه.

نمیدونم من ثابت مانده ام یا دنیا حرکت نمیکند.

به هرحال من دیگر زندگی را احساس نمیکنم.

پر از خالیم.

ندای بغض غریبانه ی نفس هایم

بی هدف مرا بسویت میکشاند.

اما هر روز

دوراز خود

می بینم کسی را که هرگز ندیده ام.

من دراوج سکوت شبانه

تنهاییم را با حرم نفس هایم به آتش میکشم

تا باشد روزی که نزدیک به خود ببینم کسی را که هرگز ندیده ام.

دوستان عزیزم سلام.

منو ببخشید....

ی چند روزی نمیتونم بهتون سربزنم.

نت ندارم.....

ولی شما بیاین ب وبم

دوستون دارم.....

فعلا خداحافظ

بیداری

ما از زندگی تنها باختن را آموختیم

تنها سوختن و ساختن را آموختیم

معلم روزگار

هیچ وقت به ما خندیدن را نیاموخت

خوب زیستن

محبت و مهربانی را نیاموخت

درد دل ما تنها

با چشمانمان و بغض گلویمان است

ما از زندگی تنها

دور بودن را آموختیم....

تعریف ما از زندگی

سختی و ناراحتی است

اما هنوز نمیخواهیم

روی دیگر این زندگی را بهم نشان بدهیم!!!!

ساختنی است زندگی،اگر خودمان بخواهیم....

خواستنی است این زندگی اگر خودمان بخواهیم...

دوست داشتنی است،اگر خودمان دوستش داشته باشیم.....

فقط کافی ست یک روز صبح که از خواب بیدار میشویم...

با یک لبخند کوچک بگوییم:

عجب روز خوبی......

حتی اگر خودمان هم نخواهیم همه چیز زیبا خواهد شد........

 

پرسش پاسخ

زیباجون نویسنده وبلاگ قلم عشق از یکی از دوستان عزیز حمیدآقا نویسنده وبلاگ یادداشت های

یک دیوانه خواستند تا به این ۲۰ تا سئوال پاسخ بدن و از چندنفر دوستان دیگه هم خواهش کنه تا اون ها

هم همین کارو ادامه بدن و همین طور چرخه ی این بازی بچرخه و به شکل شرکت های هرمی ادامه

پیدا کنه. منم به این سئوالات جواب میدم.....

ادامه نوشته

زود می گذرد کودکی

یاد روزهای سر زمستانی

یاد شب های گرم و تنهایی

یاد صدای غریب و دل نشین

یاد نوازش های شیرین کودکانه

یاد صداهایی که با محبت فرا می خواندند مرا

یاد تنبیه ها

یاد سرزنش ها

یاد سختی ها

تمام آنها برایم شیرین اند

دوست داشتم هنوزم بچه خطاب میشدم

دوست داشتم هنوزم تنبیه میشدم

هنوزم سرزنش میشدم

اما هنوز یک ذره از آن لحظات  شیرین دوران کودکی را داشتم

یک ذره از محبت و صمیمت و دوستی های آن زمان

یک ذره از زیبایی های آن زمان

دوست داشتم هنوزم سر شیروانی می نشستیم و خاله خاله بازی میکردیم

دوست داشتم هنوزم با ظروف قدیمی مادرم سرایوان می نشستیم و بازی میکردیم

دوست داشتم ......

دوست داشتم تمام آنها را داشته باشم....

ولی ندارم.....

کاش میشد برای لحظه ای دوباره محبت زمان کودکی مادرم را داشته باشم

میشد که دوباره درآغوشش اشک بریزم....

اما حالا بزرگ شده ام.....

خانم خطاب میشوم

نگاه ها به من عوض شده

انتظارات تغییر کرده

اما من هنوزم دلم میخواد همان دختربچه ی شیطون لجباز باشم.....

 

صمیمانه و از ته دل......زحمت میکشند.......دوستتان دارم

 

 

دست هایش چروکیده شده اند

صدایش خراشیده شده است.

انگاری پیری روی صورتش فریاد می کشد

پاهایش که نای راه رفتن ندارند

نفس هایش که تا آخر بالا نمی آیند

انگاری زودتر از آن که باید به سن سخت کنهسالی رسیده...

انگاری زحمت زیاد کشیده

اینو آه و افسوس های بی جوابش می گویند

کمرش خم شده است

بس که غم و غصه خورده

دلش شکسته شده....

اینو اشک های شب هنگامش میگویند

بس که قلبش را شکستند و رفتند....

نه....

انگاری هنوزی امیدی دارد

اینو لبخند های همراه با بغضش می گویند

نه انگاری هنوز دیر نشده

گاهی می خندد

می خندد چون به رویاهایش فکر میکند

به لحظه ی دیدن فرزندانی که یه روزی کودکانی کوچک و محتاج به او بودند

حالا او به آنها محتاج شده...

دست سرنوشت نامردست.....

به لحظه ی بوسیدن دستان ازکار افتاده اش توسط فرزندان عزیزتر از جانش....

رویاهایش شیرین است....

ولی با آنها اشک می ریزد چون هیچ کدام از آنها را ندارد.....

یاد روزهای شیرینی که فرزندانش را درآغوش میکشید و آنها را می بوسید

یاد روزهایی که فرزندانش با یک لبخند او آرام می شدند

اما حالا....

او تمام ایناها را احتیاج دارد

اما دم نمیزند

حرف نمیزند

سکوت پیشه میکند

چون....

نمیخواد محتاج و سربار باشد.....

 

(تقدیم به تمام والدین زحمت کش و عزیز.......دوستتون دارم....)

 

کلاردشت

ای سرزمین آب و اجدادی من

ای که مرا از وجود خود پروراندی

ای که زندگی را در وجود تو آموختم

ای که تمام لظحه لحظه های خاطراتم را در تو جا گذاشته ام

ای مرز و بوم من

تو را چه شده است؟!!!

ای که از عمق وجودم تو را می پرستیدم

تو را چه شده است؟!

دیگر نمی شناسمت

جنگل ها و رودخانه هایت مامنی برای وقت های تنهاییم بودند

چه شده است که دیگر آرامش را درتو نمی یابم

با مردمانت چه کرده اند؟!!!

اینا همان آدماها نیستند!

اینا آنهایی نیستند که از زندگی فقط به یک سقف بالای سر راضی بودند

تو بزرگ و وسیع بودی

تا کران چشم می انداختی

تو بودی و تو

اما حالا فقط پر از خانه شده ای

پر از غریبه

نمیخوام.....

این مردمان را دیگر نمیخوام

این سرزمین را دیگر نمیخواهم

به همان جایی که آمده ام بر میگردم

با اینکه نیاکان من در جایی دیگر(کرمانشاه) به دنیا آمده اند

اما از وقتی که چشم باز کرده ام خود را درون تو دیده ام......

کنار درخت های بزرگ و تنومن جنگل مازیچال که حالا دیگر اثری از آنها نیست

همه جا تمیز و پاک

اما حالا درمیان انبوهی از ......

نمیخواهم

حق مارا از ما گرفتند

اما از ته دل بازهم تو را دوست دارم.....

تو را می ستایم .........

(مازیچال ماستاااااا!!!)